عشق . سر خط مژگان

چشم جان گر به رخت دوخته دارم چه عجب که به مژگان تو چشم از دو جهان دوخته ام

عشق . سر خط مژگان

چشم جان گر به رخت دوخته دارم چه عجب که به مژگان تو چشم از دو جهان دوخته ام

سوت بلبلی


سایتی که آدرسش رو در پایین گذاشتم

نتیجه مدتها کارعلمی چند پرنده شناسه که تونستن تن صدا

و آوای بلبلها رو رمز گشایی کنن.

با این ابتکاری جدید شما میتونید متوجه بشید که ترجمه اسم شما

به زبان بلبلی چی میشه.

به این صورت که شما با نوشتن اسم خود در این سایت می توانید

آن را به زبان بلبل بشنوید و در صورت علاقه،

صدای مورد نظر رو دانلود کرده و به عنوان

زنگ اس ام اس یا زنگ گوشی استفاده کنید. 


www.nightingale-song.com

عشق از دید نوروساینس

عشق از دید نوروساینس


دوست داشتن زیاد یا عشق از منظر نوروساینس چه تأثیری روی مغز می‌گذارد؟!

در یک تحقیق جالب که در نشریه «ساینتیفیک امریکن» انعکاس یافته است، مغز افرادی که به گفته خود به گرفتار عشق شده بودند، با MRI عملکردی مورد بررسی قرار گرفت.

به این ترتیب مناطقی خاصی از مغز که از خود میانجی‌های عصبی خاص ترشح می‌کردند مشخص شد، همچنین مشخص شد که در این بین، خون بیشتری روانه مناطقی از مغز می‌شود که مسئول جاذبه و لذت هستند.




از لحاظ میانجی‌های عصبی، کورتیزول، اکسی توسین و وازپرسین افزایش می‌یابند و سروتونین کاهش می‌یابد که هر یک باعث تغییرات مختلفی از لحاظ روانپزشکی می‌شوند.

شاید این تحقیق را بیشتر یک کنجکاوی صرف، تصور کنید ولی شاید نتایج این تحقیق به روانشناسان در درمان بیماران  افسرده یا سرخورده کمک کند.

از سوی دیگر، این تحقیق مشخص کرد که اعمال شناختی هم در فرایند عشق تحت تأثیر قرار می‌گیرند، این تغییرات شناختی باعث تغییراتی می‌شود که همه از آن مطلع هستند: زیبا دیدن یار و افزایش توجه به وی و شناخت هر چه بیشتر علایق او!


منبع : وبلاگ یک پزشک

متن ترانه هدیه . سیاوش قمیشی


وﻗﺘﻲ دﺳﺘﺎم ﺧﺎﻟﻲ ﺑﺎﺷﻪ

‫وﻗﺘﻲ ﺑـﺎﺷـﻢ ﻋـﺎﺷﻖ ﺗﻮ

‫ﻏﻴﺮ دل ﭼﻴﺰی ﻧﺪارم

‫ﻛﻪ ﺑـﺪوﻧـﻢ ﻻﻳـﻖ ﺗﻮ

 

‫دﻟـﻤـﻮ از ﻣـﺎل دﻧـﻴـﺎ

‫ﺑﻪ ﺗﻮ ﻫﺪﻳﻪ داده ﺑﻮدم

‫ﺑـﺎ ﺗﻤـﻮم ﺑـﻲ ﭘﻨﺎﻫﻲ

‫ﺑﻪ ﺗﻮ ﺗﻜﻴﻪ داده ﺑﻮدم

 

‫ﻫـﺮ ﺑـﻼﻳـﻲ ﺳﺮم اوﻣﺪ

‫ﻫﻤﻪ زﺟﺮی ﻛﻪ ﻛﺸﻴﺪم

‫ﻫﻤﻪ رو ﺑﻪ ﺟﻮن ﺧﺮﻳﺪم

‫وﻟـﻲ از ﺗـﻮ ﻧـﺒـﺮﻳـﺪم

‫ﻫﺮﺟﺎ ﺑـﻮدم ﺑﺎ ﺗﻮ ﺑﻮدم

‫ﻫﺮﺟﺎ رﻓﺘﻢ ﺗﻮ رو دﻳﺪم

‫ﺗﻮ ﺳﺒﻚ ﺷﺪن ﺗﻮ روﻳﺎ

‫ﻫﻤﻪ ﺟﺎ ﺑﻪ ﺗﻮ رﺳـﻴﺪم

 

 

‫اﮔﻪ اﺣﺴﺎﺳﻢ و ﻛﺸﺘﻲ

‫اﮔﻪ از ﻳـﺎد ﻣـﻨﻮ ﺑﺮدی

‫اﮔﻪ رﻓـﺘﻲ ﺑـﻲ ﺗﻔﺎوت

‫ﺑﻪ ﻏﺮﻳـﺒﻪ ﺳـﺮ ﺳﭙﺮدی

 

‫ﺑﺪون اﻳـﻨﻮ ﻛﻪ دل ﻣـﻦ

‫ﺷﺪه ﺟﺎدو ﺑﻪ ﻃﻠﺴﻤﺖ

‫ﻳـﻜﻲ ﻫـﺴﺖ اﻳﻨﻮر دﻧـﻴـﺎ

‫ﻛﻪ ﺗﻮ ﻳﺎدش ﻣﻮﻧﺪه اﺳﻤﺖ

 

‫ﻫـﺮ ﺑـﻼﻳـﻲ ﺳﺮم اوﻣﺪ

‫ﻫﻤﻪ زﺟﺮی ﻛﻪ ﻛﺸﻴﺪم

‫ﻫﻤﻪ رو ﺑﻪ ﺟﻮن ﺧﺮﻳﺪم

‫وﻟـﻲ از ﺗـﻮ ﻧـﺒـﺮﻳـﺪم



این صفحه را به اشتراک بگذارید

روبرت دونسنزو

روزی روبرت دونسنزو گلف باز بزرگ آرژانتینی،

پس از بردن مسابقه و دریافت چک قهرمانی لبخند بر لب

مقابل دوربین خبرنگاران وارد رختکن می شود تا آماده رفتن شود.

پس از ساعتی،

او داخل پارکینگ تک و تنها به طرف ماشینش می رفت

که زنی به وی نزدیک می شود.

زن پیروزیش را تبریک می گوید و سپس عاجزانه می افزاید

که پسرش به خاطر ابتلا به بیماری سخت مشرف به مرگ است

و او قادر به پرداخت حق ویزیت دکتر و هزینه بالای بیمارستان نیست.


دو ونسنزو تحت تاثیر حرفهای زن قرار گرفت و چک مسابقه را امضا نمود

و در حالی که آن را در دست زن می فشرد گفت:

برای فرزندتان سلامتی و روزهای خوشی را آرزو می کنم.


یک هفته پس از این واقعه دوونسنزو در یک باشگاه روستایی

مشغول صرف ناهار بود که یکی از مدیران عالی رتبه انجمن گلف بازان

به میز او نزدیک می شود و می گوید:

هفته گذشته چند نفر از بچه های مسئول پارکینگ به من اطلاع دادند

که شما در آنجا پس از بردن مسابقه با زنی صحبت کرده اید.

می خواستم به اطلاعتان برسانم که آن زن یک کلاهبردار است.
او نه تنها بچه مریض و مشرف به مرگ ندارد،

بلکه ازدواج هم نکرده  او شما را فریب داده، دوست عزیز!


دو ونسزو می پرسد:

منظورتان این است که مریضی یا مرگ هیچ بچه ای در میان نبوده است؟

بله کاملا همینطور است.
دو ونسزو می گوید:       در این هفته، این بهترین خبری است که شنیدم

چه بی رنگه شبِ من


من تو با پای خسته

سوی روشنی دویدیم

ای دریغ از کوشش ما

که به آخر نرسیدیم


من و با دلواپسی هام

توی نیمه راه گذاشتی

واسه این شب زده افسوس

دیگه احساسی نداشتی


بزار از هر دو چشمام اشک بباره

شکست من برات فرقی نداره

گناه توست که بر این حال و روزی

بسوز ای دل سزاواری بسوزی


چه بی رنگه شبِ من

بد آهنگ شبِ من

نگاهی آشنا نیست

چه دل تنگه شبِ من

سلیمان و مورچه

روزی حضرت سلیمان (ع ) در کنار دریا نشسته بود،


نگاهش به مورچه ای افتاد که دانه گندمی

را باخود به طرف دریا حمل می کرد.

 
سلیمان (ع) همچنان به او نگاه می کرد

که دید او نزدیک آب رسید.


در همان لحظه قورباغه ای سرش را از آب دریا بیرون آورد

و دهانش را گشود.


مورچه به داخل دهان او وارد شد و قورباغه به درون آب رفت.


سلیمان مدتی در این مورد به فکر فرو رفت و شگفت زده فکر می کرد.

ناگاه دید آن قورباغه سرش را از آب بیرون آورد و دهانش را گشود.

آن مورچه آز دهان او بیرون آمد، ولی دانه ی گندم را همراه خود نداشت.

 
سلیمان(ع) آن مورچه را طلبید و سرگذشت او را پرسید.

مورچه گفت :

ای پیامبر خدا در قعر این دریا سنگی تو خالی وجود دارد

و کرمی در درون آن زندگی می کند.


خداوند آن را در آنجا آفرید او نمی تواند از آنجا خارج شود

و من روزی او را حمل می کنم.


خداوند این قورباغه را مامور کرده مرا درون آب دریا

به سوی آن کرم حمل کرده و ببرد.


این قورباغه مرا به کنار سوراخی که در آن سنگ است می برد

و دهانش را به درگاه آن سوراخ می گذارد


 من از دهان او بیرون آمده و خود را به آن کرم می رسانم

و دانه گندم را نزد او می گذارم و سپس باز می گردم


و به دهان همان قورباغه که در انتظار من است وارد می شود

او در میان آب شنا کرده مرا به بیرون آب دریا


می آورد و دهانش را باز می کند و من از دهان او خارج میشوم.
 

سلیمان به مورچه گفت :

"وقتی که دانه گندم را برای آن کرم میبری آیا سخنی از او شنیده ای ؟"

مورچه گفت آری او می گوید :

ای خدایی که رزق و روزی مرا درون این سنگ

در قعر این دریا فراموش نمی کنی

رحمتت را نسبت به بندگان با ایمانت فراموش نکن