چشم جان گر به رخت دوخته دارم چه عجب که به مژگان تو چشم از دو جهان دوخته ام
درباره من
من محمد
تحصیلات فوق دیپلم رشته گرافیک کامپیوتر
و مهندس و برنامه نویس نرم افزار
این وبلاگ تقدیم می کنم به تنها ستاره آسمون عشقم مژگان عزیزم و همه دوستان عاشق و دوست داشتنی.
ادامه...
پسر بچهای بود که اخلاق خوبی نداشت. پدرش جعبهای میخ به او داد و گفت هر بار که عصبانی میشوی باید یک میخ به دیوار بکوبی. روز اول، پسر بچه تعدادی میخ به دیوار کوبید. طی چند هفته بعد، همانطور که یاد میگرفت چگونه عصبانیتش را کنترل کند، تعداد میخهای کوبیده شده به دیوار کمتر میشد. بالاخره روزی رسید که پسر بچه دیگر عصبانی نمیشد. او این مسأله را به پدرش گفت و پدر نیز پیشنهاد داد که میخها را از دیوار بیرون آورد. پسر بچه بالاخره توانست به پدرش بگوید که تمام میخها را از دیوار بیرون آورده است. پدر، دست پسربچه را گرفت و به کنار دیوار برد و گفت: « پسرم! تو کار خوبی انجام دادی. اما به سوراخهای دیوار نگاه کن. وقتی تو در هنگام عصبانیت، حرفهایی میزنی، آن حرفها چنین آثاری از خود بر جای میگذارند. »